طرف مردارو نگاه کردم کهای کاش نمیکردم ....با دیدن آرش نفس عمیقی کشیدمو رومو برگردوندم .......خودشم تعجب کرده بود ....حالا چقدر هم نزدیک بودیم ...من روبه رویه وایستاده بودم همونجایی که با یه میله خانوما و آقایون رو از هم جدا میکرد.....آرشم هم طرف آقایون ...الان تنها فاصلمون همون میله هه بود ....
طوری که فقط من بشنوم گفت:
-شرمنده ام !کار امروزم بد بود ...ببخشید زهرا .!!!
..نگاهش به روبه رو بود و باهام حرف میزد ......
من-معذرت خواهی؟؟ هه ...
آرش برگشت طرفم ......چهره جذابی داشت......خوشکل بود ..... با اخم خیلی جذاب میشه...وایسا ببینم چرا اخم کرده به من؟؟؟...پس توقع داری بیاد نیششو باز کنه؟؟؟....نه بابا...ولی خودمونیما موقعهایی که شیطون میشه خیلی کیوت میشه ...
آرش-دیگه داری عصبیم میکنی !!فکر میکنی ندیدم که امروز چطوری به جهانبخش نخ میدادی ؟؟؟!!! آره ؟؟؟!! میدونی چند نفردیگه هستند که با همین چادر چه کارایی که نمیکنن ؟؟!! منو باش آدم حسابت کردم و اومدم ازت دوباره معذرت خواهی کنم و از دلت درآرم !!
نگاهم به پائین بود و صدای نفسای عصبیم به گوشم میرسید ....به کفشام نگاه کردم ... حیف که تو اتوبوس بودیم و آبروریزی میشد ...مگر نه چنان میخوابوندم درگوشش تا اون باشه درمورد من اینطوری حرف بزنه .....دندونامو روی هم با عصبانیت و ناراحتی فشردمو با بغض گفتم:
من- کافر همه را به کیش خود پندارد !!!!!!بفهم داری چی میگی !!! من ...فقط یه مسئله رو متوجه نشدم و به استاد گفتم تا برام توضیح بده ....و واقعا برات متاسفم که اینطوری در مورد مردم قضاوت میکنین!!!!
اصلا چرا براش توضیح دادم؟ .....اون اجازه نداشت درمورد برخوردم با جهانبخش اینطوری قضاوت کنه ......
بی توجه به اینکه به ایستگاه مورد نظرم خیلی مونده بود منتظر موندم اتوبوس نگه داره و همونجا پیاده شدم ...نشستم تو ایستگاه و منتظر یه اتوبوس دیگه .....
چنددقیقه بعد اتوبوس امد...سوار شدم خداروشکر این یکی جاداشت و نشستم البته بعد از زدن من کارت!!!!
هنوز عصبی بودم ....تا دو دقه دیگه اونجا میموندم مطمئنا اشکام در میاومدن !!!!!
گوشیمو درآوردم ...خودمو سرگرم کنم تا دیگه به اون پسره پشمک فکر نکنم ...
خدایا به ماهان زنگ بزنم ؟!....شاید کارم داشته ....شاید که نه حتما کارم داشته که شمارشو داده...ولی خداشاهده اصلا حس خوبی نسبت به این شماره دادنش ندارم...احساس میکنم یه خبر بد توراهه .......
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت خونمون حرکت کردم ..... طبق معمول هیچ کس خونه نبود ....داداشام که شرکت بودن بابام رئیس شرکت و مامانم هم شاغل ..... رفتم طبقه بالا....دوتا داداش دارم ... بهتره بگم دو تا کرفس بیست و شش سالشونه و دوقلوان...معین و مبین...مبین پایه تره با من ولی معین یه ذره جدیه و جنتلمن .... داداشام چشم رنگی بودن ...چشاشون آبی خوشرنگ ...مثل مامان خوشگلمون من به بابا رفتم...قهوهای کم رنگ... ....خونمون دوبلکس بود ...چادرمو درآوردم و به جالباسی آویزون کردم ...مقنعمو کشیدم انداختم رو تختم ....تک تک لباسامو عوض کردم ...افتادم روتخت ....چشامو چند لحظه بستم ...یهو یاد شماره ماهان افتادم از جا پریدم ...از تو جیبم برداشتمش ......دودل بودم ...البته الان که سر ظهره الان زنگ نزنم بهتره بعد ازظهر ساعتای 7 – 8 زنگ میزنم .... محض احتیاط شماره رو توگوشیم سیو کردم ....به اسم ماهان تهرانی........همینطوری به اسم ماهان تهرانی خیره شده بودم که تلفن زنگ خورد ....حتما مامانه .....با دو پلههارو دوتا یکی رفتم پائین .برداشتم مامان بود ..میخواست ببینه که رسیدم یا نه ....اصلا خوشم نمیاد از این حساسیتهای بیش ازحدش ....بابا من بیستو چهار سالمه مثلا...رفتم تو آشپزخونه میخواستم یه چیزی درست کنم بخورم...دریخچالو باز کردم که بادیدن قیمههایی که از دیشب مونده بود پشیمون شدم....گرمشون کردم و خوردم...بعدشم ولو شدم رو مبل و کانالارو بالا پایین میکردم....جونمیجون پاندای کونگ فوکار(😐).... همییینه.....عاشق فیلمشم...یه ربع گذشت تموم شد...بذار ببینم برنامه بعدی چیه....پووووووووف نجات رباتیک...بیخی بابا....زدم یه شبکه دیگه .....واااااای چرا حواسم نبووووود .....سریال کرهای مورد علاقه امه ....
گرچه بیس دقه اش گذشته....نشستم و بقیه فیلمو دیدم ......
تموم که شد تی وی رو خاموش کردم و رفتم تو اتااقم .... یه یک ساعتی درس خوندم .....بعدش گوشیم زنگ خورد...اااه کیه سرظهری نمیذاره مردم راحت بخوابن ....البته من که هیچوقت ظهرا نمیخوابم ولی کلی گفتم بالاخرره....دیدم امین پسر خالمه ...... برداشتم گوشیو :
من-الو!!
امین – بــه سلام زهرا خانم ..خوب هستی؟؟!! لولک و بوللک خوبن؟!
خوشم میاد همه باهم تفاهم داریم !!!
من-خوبم آقا امین ، اون دوتا هم خوبن متاسفانه، شما خوبی؟؟!
امین-هیعییی ...خداروشکر نفسی میاد و میره ،ببینم بعد موقع که زنگ نزدم؟؟!!خواب نبودی دخترخاله ؟؟!
با خودم گفتم..بدموقع که زنگ زدی ...
من-نه پسر خاله خواب نبودم ...خاله خوبه ؟؟!امینه خوبه ؟؟!!!
امین-آره خداروشکر اونام خوبن .... ازت کمک میخواستم .....
من-درخدمتیم !!
امین-نـــه مثله اینکه دانشگاه روت تاثیر گذاشته اینطور باادب شدی!!!
من-امین با بزرگترت صحبت کنهااااا !!!!!!!
امین – باشه باشه !!! بعدازظهر یه سر بیا خونمون ، یه جا از عربیمو مشکل دارم هر چیم به این امینه نکبت میگم کمکم کن نمیکنه !!
من خندیدم و گفتم:
–عـه درست صحبت کن !!!
امین – حالا میای؟؟!!فردا امتحان دارم ...این دبیره هم خیلی مضخرفه ،عوضش بعدش میریم پارک با بچهها !!!!
من-کدوم پارک ؟؟!!
امین – پارک ملت...کوهسنگی...هر جا شما بخوای ، چطوره ؟!!
من-خوبه پسرخاله!!!
امین-خب ساعت چندمیای؟؟!!
من-بذار ببینم الان ساعت ...خب الان ساعت $:$ من دوساعت دیگه اونجام !!!
امین – دستت مرسی زهرا !!!!
من خندیدم و گفتم:
–دستت خواهش آقا امین !!
امین –خدافظ !
من-خداحافظ !!
تماس قطع شد...امین 17 سالشه همیشه هم با دبیراش مشکل داره ......
امینه هم قل دیگهی امینه .... فقط امین بزرگتره یه چند دقیقه ......
مهدی هم پسر داییمه که 20 سالشه ....
یه داداش داره که اسمش محمده اون ازدواج کرده و خانومش بارداره !!
خب بقیه خانواده باشه یه موقع دیگه ...... دراز کشیدمو خوابیدم....
-زهرا ؟! زهرا ؟! زهرا پاشو ... الان میریم تو رو نمیبریماااا!
چشامو باز کردمو به مامان نگاه کردم ...
-هااا؟!
مامان –پاشو دختر...پاشو برو یه دستی به سر و روتت بکش این چه وضعیه تو داری؟!آدم باید نماز وحشت بخونه تورو که میبینه!
با تعجب گفتم:
-واسه همه تعریفات مرسی!
مامان چشم غره رفت و گفت:
-تو باز از این چرت و پرتا گوش دادی؟!پاشو قیافتو درست کن میخوایم بریم بیمارستان... بچه سوگند به دنیا اومد!
یه لحظه رفتم تو هنگ بعد سریع گفتم:
-واقعــــــــا؟!
مامان قیافشو جمع کرد و گفت:
-آره واقعا ..... برو یه چیزیم بخور که صدات عین مرغ دم بخت میمونه!
و رفت ... و من همچنان غرق در تشببیه زیبای مامان بودم😐...البته همیشه از این لطفا میکردا... ولی چیزی تو دلش نبود .... ☺
....... اوخ چقدر گشنمههااا! !
رفتم بیرون از اتاقم...معین روبه روم بود.. حاضر نشده بود..... همسان بودن و خیلی شبیه هم بودن ولی من از نگاهاشون میتونستم تشخیصشون بدم...مبین شیطون بود و معین یه ذره جدیو سرد....
من-سلام داداش !!!
معین –علیک سلام زهرا خانوم!!! بدو حاضر شو!!
من-باشه !!چیز کجاست؟!!
معین-چییز،،چیه؟!
من-چیز چیه؟!
معین-تو گفتی چیز کجاست من گفتم چیز چیه؟!
من-خب چیز چیه یعنی چی؟؟!
معین-اااه گیجم کردی !!
من-چیز دیگه .... مبین!!!
معین-میمردی از اول بگی!! پایینه!!
من-آهان!!حاضر شده ؟!
معین-آره!خیلی وقته!!
رفتم پائین .... بابا داشت تی وی میدید ...
من- سلام !
بابا-علیک سلام چه عجب بیدار شدی !!!
من خندیدمو رفتم دشویی .....بعده چند دقیقه اومدم بیرون ....
رفتم تو آشپزخونه ... مبینو دیدم که داره آب میخوره پشتش به در بود...رفتم جلو ....
من-پــــــــــخ!!!!!
یهو لیواانو روش چپه کرد میخواست بیفته که من طی یه حرکت ماهرانه و حرفهای گرفتمش ...بعله لیوان رو جهیزیه مامان بودهااا ...مامان مارو اعدام میکرد....
برگشت منو دید که با خنده نگاش میکردم....
مبین-بزنمت؟؟!همین الان لباس پوشیدمهااااا!
من-وااا؟؟؟معین که گفت خیلی وقته حاضر شدی!!
با حرص گفت :
مبین-من معیییینم!!!!!
لبخندی به پهنای صورت زدم ....
من-واقعا؟؟!
معین-چقدر دلم میخواد بزنمت زهرا!!!!!!!
من-داداشی عزیزم...
معینی-برو حاضر شو منم یه فکر به حال خودم بکنم!!!
برگشتم که برم مامان روبه روم بود...
مامان – تو چرا حاضر نشدی هنوز؟!
من-ماماااان؟؟؟!برام یه لقمه درست میکنی ؟؟!!خیلی گشنمه !!
مامان- هووووووف آره درست میکنم ... زود برو حاضر شو تا 5 دقیقه دیگه نیومدی ... رفتیم ... پسرم تو چرا اینطوری شدی؟!
بله دیگه اون پسرم بود من مرغ دم بخت ... همیشه به بچههای آخر ظلم میشه .... L
معین-یه خانم نیمه محترم منو ترسوند!!!
زبونمو براش بیرون آوردم و گفتم:
-نیمه محترم خودتی نسبتا محترم !!!
سریع رفتم بالا .....یه شلوار ساده سورمهای پوشیدم ...با یه مانتو آستین سه ربع سورمهای ....ست آستینچه و روسری و کیفمو آوردم بیرون ....پس زمینه اش سورمهای بود با گلهای درشت آبی آسمانی و یه سری رنگای دیگه .....آستینچههارو دستم کردم ...
روسری رو با طلق گذاشتم رو سرم ...یه مدل ناز بستمش .....چادر عربیمو برداشتم و وسایل مورد نیازمو انداختم تو کیفم ....
-زهراااااااااااااااااا!!!!!!!!!
اوه اوه مامانه ....بدو بدو رفتم پائین .... یه رژ صورتی کم رنگ هم زدم که صورتم از بیحالی دربیاد ....... مبین دم در وایستاده بود...
من-شما آقا مبینی؟؟!
مبین خندید –خودمم مادمازل!!!خوبی؟؟!
من-خوبم داداش،خسته نباشی!!!
مبین-زنده نباشی!!!
من-ببین لیاقت نداری باهات عین آدم حرف بزنم !!
مبین تا میخواست چیزی بگه مامان دادش دراومد...
کفشای ورزشی مشکیمو پوشیدم و رفتیم سوار ماشین سمندمون شدیم .... یه سمند سفید خیلی ناناز....چشم حسودا کور شه ........
ماشین که حرکت کرد ...
من-مامان لقمم ؟؟!
مامان-بیا ...
من-مرسی!!
ازش گرفتمو شروع کردم به خوردن...
مبین-یه وقت تعارف نکنیااا!!!
من-دهنی شد داداش!!میخوری؟؟!
معین قیافش جمع شد ،
مبین-نه بخور آبجی !!نوش جونت...
...یهو یاده امین افتادم ...وااای.......
سریع گوشیمو درآوردم و با پیامش مواجه شدم
:سلام دخترخاله !! امشب نمیشه باشه یه شب دیگه ... تو بیمارستان میبینمت....
مبین هی سرک میکشید ....
من-هـــــِی...گوشی یه وسیله شخصیههاااا!!
مبین-امینه؟؟!
من-نه امینه!!!
مبین-امینه؟!
من-نه نه نه امینه!!
مبین-بابا دارم میگم امین هستش؟؟!
من-آهان فکر کردم میگی امینه؟؟!آره امینه!!
مبین-امینه؟؟!
من با حرص –نه امین هستش پسرخاله بنده!
مبین-آهان امینه!!
معین با حرص –بسه دیگه هی امین و امینه راه انداختن!!! اعصابم بهم ریخت!!
مبین آروم گفت:
مبین-هاپو!!
معین با حرص برگشت سمتش .... که مبین سریع گفت:
مبین-جرئت داری به بزرگترت چیزی بگووو!!!!!
معین-همش پنج دقیقه بزرگتریهاااا!!!!!
مبین-یه ثانیه هم یه ثانیه است بعد تو میگی پنج دقیقه!!
من-
بورس تهران همچنان در حال سقوط!